یکی
دو روزی بود که زیاد میدیدمش. انگار کسی که یک ایرانی دیده باشد و بخواهد سر صحبت
را باز کند زیاد دور و برم میچرخید. پنجاه و چند ساله مینمود. یک زن افغان، با پسری
بلند قد که فارسی را کاملا با لهجه ایرانی صحبت میکند. پسر از خردسالی در ایران بوده
است.
مادر
از ایران می گوید، از جفایی که به خصوص دولتیها بر او روا داشتهاند. این داستانی
مشترک در بین افغانهای اینجاست. اول تصورشان این است که ما ناراحت میشویم، اما وقتی
میبینند تعصبی بر این موضوع نداریم کم کم سفره دلشان باز میشود.
بر خلاف پسر، مادر اما کماکان لهجه شیرین افغانی دارد. بایستی کمی دقت کنم تا صحبتش را بفهمم. این بود که وقتی سنش را گفت با تعجب دو یا سه بار پرسیدم، فکر می کردم اشتباهی میشنوم. فهیمه سی و هفت سال دارد. یعنی یک سال از من جوانتر. این بود که دیگر نمیتوانستم او را «مادر» صدا کنم.
یازده
ساله بوده که او را در ایران شوهر دادهاند و بلافاصله مادر شده است. او از طراوت دوران
بچگی هیچ ندیده است. چهار بچه پشت سر هم. به افغانستان بر میگردد، شوهر او در جنگ
کشته میشود. دوباره به ایران بر میگردد، با کار کردن در خانهها بچهها را بزرگ کرده
است. توهینها و تهمتها شنیده است ...
یکی
از بچههایش را به ناچار فروخته است. او در افغانستان است. جرات نکردم از خریدار بپرسم،
اما یک مشتری ثابت این گونه بچهها طالبان هستند، برای عملیاتهای انتحاری و کارهای
مشابه.
میگریست
و تعریف میکرد. فهیمه ایران را بیشتر از اینجا دوست دارد. میگوید اینجا دق میکنم.
اینجا همصحبت ندارد.
***
بهار
زن جوان ایرانی است، با دو فرزند. زندگیاش در طی بیست روز زیر و رو شده است. از یک
روز صبح که شوهرش حس کرده نیمه فلج شده و با پای خود به بیمارستان رفته، تا بیست روز
بعد که در اثر تومور مغزی مرده است. شوهرش متخصص مغز و اعصاب بوده و درمانش زیر نظر
خودش صورت گرفته است. بهار هنوز شوکه است. بهار هم دوست دارد به ایران برگردد، اما
به خاطر بچهاش نمیتواند.
امروز
روز غم انگیزی بود. امروز روز پر معنایی بود.
نامها
مستعار هستند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر