تجربه
قبلی در دیدن قوها ما را اینبار به دریاچهای جدید کشاند. دریاچهای زیبا در دل جنگل.
برای ما که زندگی در یکی از شلوغترین و احتمالا پر سر و صداترین کشورهای جهان، یعنی
هند، را تجربه کردهایم، این دریاچهها بیش از حد آرام و بی صداست. سوئد کشور دریاچههاست.
شنیدهام که حدود صد هزار دریاچه در این کشور قرار دارد، که به نظرم بیراه نگفتهاند.
پیدا کردن جایی برای نشستن در کنار دریاچه چندان ساده نبود. اطراف دریاچه منازل افراد است و ما که با دیسیپلینهای این مردم آشنا نیستیم، با وسواس به دنبال جایی عمومیتر میگردیم تا سوء تفاهمی برای کسی به وجود نیاید.
پیدا کردن جایی برای نشستن در کنار دریاچه چندان ساده نبود. اطراف دریاچه منازل افراد است و ما که با دیسیپلینهای این مردم آشنا نیستیم، با وسواس به دنبال جایی عمومیتر میگردیم تا سوء تفاهمی برای کسی به وجود نیاید.
در
حین حرکت نگاهم به جایی میافتد که مقداری متروکه به نظر میآید. ماشین را در کنار
جاده میگذاریم و به سمت دریاچه میرویم. مرد میانسالی را میبینم که در حال هرس کردن
چمنهاست. احتیاط میکنم و به سمت او میروم تا برای نشستن در جایی که به نظر نمیآید
حریم خصوصی باشد اجازه بگیرم.
مرد
میانسال، که چندان انگلیسی هم نمیدانست با زبان اشاره من را متوجه کرد که باید با
کس دیگری صحبت کنم. زن کهنسالی از داخل خانه بیرون آمد و من فهمیدم که باید از او اجازه
بگیرم. مقداری نگران بودم، چون الان دیگر وارد محدوده و خانه او شده بودم. نمی دانستم
که در فرهنگ اینها این کار آن هم از طرف یک ناشناس چه معنی میتواند داشته باشد.
سریع خواستهام را برایش گفتم؛ «اگر اشکالی ندارد من و همسرم میخواهیم آنجا بنشینیم!»
و با دست محل مورد نظر را نشان دادم؛ یک تکه چوب در میان علفها، خارج از حیاط او.
متوجه
شدم که بایستی مقداری آرامتر صحبت کنم. خواستهام را تکرار کردم، منتهی این بار کلمه
به کلمه. از من دعوت کرد که کنارش بنشینم. جواب ساده و کوتاه و روشن بود؛ خیلی خوش آمدید! چرا آنجا بنشینید، بیایید
اینجا و دور این میز بنشینید! فاطمه را صدا کردم و داخل خانه شدیم. تراس خانه با وسایل
قدیمی،مشرف به دریاچه بود. کمی آنطرفتر هم تعدادی وسایل ماهیگیری قرار داشت.
اوریا
خیلی آرام و شمرده صحبت میکرد. از او درباره قیمت خانه در اطراف دریاچه پرسیدم، که
مثلا چنین خانهای قیمتش چقدر است. ظاهرا فکر کرد درباره قیمت خانه خودش میپرسم. خیلی
محکم جواب داد: «هرگز این خانه را نمیفروشم! من یک دختر و یک پسر دارم. این خانه هم
از مادرم به من رسیده است، خانه مال فرزندانم است!»
مادرش
البته زنده است. با تعجب سنش را پرسیدم، او پنجاه و هفت ساله است و مادرش هشتاد و سه
سال دارد.
اوریا
اصلا قیمت خانه را هم نمیدانست. گفت هیچوقت به فروشش هم فکر نکردهام. بعد با شوق
زیاد از پسرش گفت که خلبان هلی کوپتر است و دیروز با هلی کوپترش به این محل آمده بوده
که به مادرش سر بزند. عکس دختر و دامادش را هم نشانمان داد، همراه دو نوهاش.
اوریا
به گرمی از ما دعوت کرد که هر موقع خواستیم به این محل بیاییم. هر چند صحبت چندانی
بین ما رد و بدل نشد، اما در همان صحبت چند دقیقهای فضایی پر از صمیمیت بین ما برقرار
شد.
چقدر
دوست شدن آسان است! احساسات فاطمه (که دریافتهای حسیاش از من قویتر است) غلیان کرده
بود.
موقع
خداحافظی به زبان سوئی با او خداحافظی کردم؛ هی دو!
جالب بود
پاسخحذف