طی سالهای گذشته افراد مختلفی از من درباره پناهندگی سوالاتی پرسیدهاند. بخشی
از این افراد از طریق مصاحبهای که در زمان
زندگی در هند با دویچه وله فارسی داشتیم (همراه با همسرم) با من آشنا شده بودند. همزمان،
از آن رو که خود نیز مسیر پناهندگی را طی کردهام خود به خود و در طول زمان نگاهی
به مسائل پناهندگان داشتهام. نگاهی از درون که البته با نگاهی که عموما از طریق
رسانهها مطرح میشود تفاوتهای فراوانی دارد.
آن چه از رسانهها درباره مسائل پناهندگان مطرح میشود، عموما شرایط آنها
«بعد» از اقدام برای مهاجرت است. وضعیت ناگوار پناهجویان در ترکیه یا هند، کشتیهایی
که به مقصد نمیرسند، افرادی که دیپورت میشوند، طولانی بودن روند رسیدگی به
پرونده درخواست کنندگان پناهندگی و اخیرا اقدامات سختگیرانه دولت استرالیا در
مواجهه با پدیده پناهجویی نمونههایی از مسائلی است که عموما در رسانهها قابل
ردیابی است.
در داخل دنیای پناهجویان اما مسائل دیگری مطرح است، مسائلی که به رسانهها
کشیده نمیشود. مسائلی که کارشناسان موضوع، با آن که بعید است از آنها مطلع
نباشند، اما مایل هم نیستند درباره آنها سخن بگویند، شاید نمیخواهند برای خود
دشمن سازی کنند. کوتاه سخن آن که، تا آنجا که من شخصا برخورد کردهام و تا آنجا که
از افراد مختلف شنیدهام، اکثریت بسیار قابل توجهی از پناهجویان ایرانی «واقعا»
کسانی نیستند که مشکلی جدی در ایران داشته باشند و از سر ناچاری رو به مهاجرت
آورده باشند. از این رو در داخل دنیای پناهجویان چگونگی سر هم کردن داستان قابل
قبول برای پذیرفته شدن، چگونگی دور زدن قوانین برای رسیدن به مقصود، چگونگی بهرهگیری
از آخرین تحولات سیاسی و یا اجتماعی در داخل ایران برای قوی کردن پرونده، تبعات
نابود کردن پاسپورت در فرودگاه، چگونگی زندگی سیاه در کشور مقصد و اینگونه مسائل
است که درباره آن صحبت میشود.
از این روست که به گمان من تصویری ناقص از پدیده پناهجویی ارائه میشود.
تصویری که اگر به شکل کامل ارائه شود معتقدم کمتر کسی حاضر است که پای در چنین
مسیری بگذارد. این نوشته در واقع پاسخ من است به کسانی که از من درباره مهاجرت از
طریق پناهندگی، قبل از اقدام کردن به آن سوالاتی می پرسند. بدیهی است که آن چه در
اینجا از آن سخن میگویم مبتنی بر تجربه شخصی من در هند و سوئد است و بیشتر هم
برای بیان آن بخش از داستان پناهجویی که کمتر به فضای رسانهها راه مییابد گفته
میشود.
سوالی که معمولا مطرح میشود این است که آیا اقدام بکنیم؟ جواب من خیلی روشن و
ساده است: اگر «واقعا» چارهای ندارید، این گزینه را به عنوان آخرین گزینه پیش روی
خود در نظر بگیرید. اما مسئله دقیقا از همین جا شروع میشود، این «واقعا چارهای
نداشتن» یعنی چه؟ و این که چرا آن را «آخرین گزینه پیش روی خود» در نظر بگیریم.
بسیاری از افراد، به گمان من تحت تاثیر رسانهها، به غرب به عنوان سرزمین
آرزوها مینگرند. واقعیت امر این است که غرب، در مقایسه با وضعیت کنونی ایران،
واقعا میتواند سرزمین آرزوها محسوب شود. اما این سرزمین آرزوها صرفا از طریق
انتقال فیزیکی یک نفر از ایران به غرب، برای او قابل تجربه شدن نیست. چنین فردی به
احتمال زیاد وجوه دیگری از غرب را تجربه میکند، مگر این که بتواند به طرز جهشی خود
را با غرب هماهنگ کند، زبان کشور مقصد را یاد بگیرد، نورمهای فرهنگی را در درون
خودش نهادینه کند، به تمام آن چیزهایی که غرب را به غرب تبدیل کرده است متعهد
باشد. این کاری بسیار مشکل است. مضاف بر این که یک مهاجر، اگر میخواهد از آن
مزایای زندگی غرب که در فیلمها دیده میشود برخوردار شود، بایستی تلاش مضاعفی
داشته باشد تا هویت خود را به اثبات برساند، این که او آن انسان عقب مانده، خشن،
دروغگو و ... (که در ذهن بسیاری از غربیها تصویر سازی شده است) که از کشور آسیا
(برای بسیاری از آنها که من مواجه شدهام، ایران و عربستان و افغانستان و عراق و
... همگی یک کشور هستند!) میآید نیست. این فرآیند بازسازی هویت، شامل همه مراحل
فوق، حتی برای افراد توانمند بسیار زمانبر است، هرچند برخی هم معتقدند که هیچ وقت
صد در صد محقق نخواهد شد. بنابراین اگر تصور این است که مشکل فقط انتقال فیزیکی
شخص از ایران به غرب است و بعد همه چیز به شکل معجزه آسا حل خواهد شد، این تصور کاملاً
اشتباه است.
برای برخی دیگر، غرب مکانی است که میتوانند آزادانه زندگی کنند، آن چه میخواهند
بگویند، تفریح کنند و خوش باشند، اینترنت پر سرعت و سایر مظاهر تکنوژی روز را داشته
باشند و ... . همه اینها البته درست است، اما راه رسیدن به اینها «پناهندگی»
نیست چرا که در کوتاه مدت همه این امکانات و خوشیها برای فرد به بدیهیات زندگی
امروزی انسان تبدیل میشود، و او میماند و کوهی از مشکلات که بایستی حل شوند، اگر
میخواهد خود را از زندگی در پایینترین لایههای جامعه به سمت بالا بکشد.
به طور خلاصه، صرف حضور فیزیکی در غرب به معنای تجربه کردن زندگی که بسیاری در
ذهن خود از آن تصویر دارند نیست. تعریف پناهجویی در خود کلمه «پناهجویی» مستتر
است. کسی که به هر دلیل نمیتواند در مقر و مامن اصلی خود زندگی کند و به دنبال
پناهگاهی میگردد. بدیهی است زندگی در پناهگاه، هرچند پناهگاهی زیبا، معادل با
زندگی در «خانه» نیست. یادآوری کنم که کسی که از طریق دیگری به غرب مهاجرت میکند
(مثلا دانشجویی و یا کار) تجربهای کاملا متفاوت دارد و بسیاری از مطالب این نوشته
درباره این افراد صادق نیست. هرچند دانشجویانی ایرانی را هم میشناسم که دیدگاه
مثبتی نسبت به کشور سوئد ندارند، اما در هر حال این طیف از افراد با مسائلی غیر از
آن چه یک پناهجو تجربه میکند برخورد داشتهاند.
به پاسخم به سوال اصلی مورد نظر این نوشته برگردم: اگر «واقعا» چارهای
ندارید، این گزینه را به عنوان آخرین گزینه پیش روی خود در نظر بگیرید. «چارهای
نداشتن» مطلبی است کاملا شخصی و هر کسی خودش بایستی شرایط خودش را در این خصوص به
قضاوت بکشاند. اما کسی که از سر «چاره نداشتن» دست به اقدامی میزند، منتظر برخورد
با سختیها و چالشهاست و نه «یک زندگی بهتر». به یاد بیاوریم زمانی که در شرایط
بدی هستیم و کسی میپرسد که چرا فلان کار را کردی؟ جواب ما این است که «چارهای
نداشتم».
گاه اقدام به پناهندگی نه از سر «ناچاری» است بلکه به عنوان مثال پناهندگی
برای کسانی که برای دفاع از عقیدهشان دست به مهاجرت میزنند، بیشتر قربانی کردن
زندگی خود است برای آن چه به آن اعتقاد دارند و نه «برخورداری از مواهب غرب» با
بهانه کردن «دفاع از یک عقیده».
کسی که «واقعا چارهای ندارد» برای پذیرفته شدن درخواستش در اداره مهاجرت کشور
مقصد نیازی به داستان درست کردن درباره خودش، ایجاد هویتهای جعلی برای خودش و
اینطور کارها ندارد. اگر در جایی از مسیر پناهجویی میبینید که افرادی به شما
مشورتهایی از این دست میدهند (اتفاقی که کاملا رایج است و عدهای هم از این طریق
نان میخورند) به اعتقاد من در حال پای گذاشتن در مسیری اشتباه هستید. هرچند تاکید
اصلی من بر جنبه اخلاقی و معنوی موضوع (دایر بر صادق نبودن) است اما حتی از نقطه
نظر «زندگی بهتر داشتن» هم این رویکرد، رویکردی نادرست است. در حال حاضر دادگاههای
مهاجرت (حداقل کشور سوئد که من درباره آن میدانم) با بسیاری از این روشها آشنا
شدهاند و از همین روست که بسیار سختگیر شدهاند. بسیاری از این گونه پروندهها
به پذیرش منجر نمیشوند و این آغاز روند ناخوشایند و پر اضطرابی است که پناهجو در
آن قرار میگیرد. در همین مرحله است که افراد، بنا بر فرهنگ بسیاری از ما ایرانیها،
این موضوع را به دوستان و خانوادههای خود در ایران منتقل نمیکنند، از وضعیت
زندگی خود چیزی نمیگویند و تصویری اروپایی از زندگی خود به دیگران منتقل میکنند
و این خود به دشوارتر شدن موضوع کمک میکند چرا که اگر پایان این روند، رد نهایی
پرونده باشد، شخص راه برگشت را هم از نظر تصاویری که از خود در ذهن نزدیکان درست
کرده بر خود بسته است. از این روست که برخی روی به زندگی سیاه میآورند. این
بدترین روشی است که یک نفر میتواند در غرب زندگی کند، بدون هویت، با کمترین امکان
تحرک، بدون برخورداری از تسهیلات عمومی مثل خدمات درمانی و ...
مسئله زمانی بغرنجتر میشود که فرد از طریق دفتر سازمان ملل در یک کشور واسط
(مثلا ترکیه و یا هند) اقدام به درخواست پناهندگی میکند. همه مسائلی که در بالا
اشاره کردم، ممکن است برای این پناهجویان رخ دهد مضاف بر این که همه اینها در یک
کشور که شرایط زندگی در آن از بسیاری موارد برای ایرانیان سختتر است رخ میدهد.
من شخصا با پناهجویانی در هند برخورد کردم که شرایط زنگیشان واقعا رقتبار بود و
دقیقا تن به قماری داده بودند که به نظر میآمد هزار بار از این اقدام خود پیشمان
بودند اما امکان باز گشت نداشتند، احتمالا به خاطر تصویری از زندگی خود که برای
نزدیکان خود در ایران درست کرده بودند و پلهایی که پشت سر خود خراب کرده اند.
اما حتی اگر «چارهای به جز اقدام برای پناهندگی» نداریم، چرا این گزینه را به
عنوان گزینه آخر خود در نظر بگیریم؟ این از آن روست که الصاق برچسب «پناهنده بودن»
چه از نظر تصورات مردمی که قرار است بین آنها زندگی کنید و چه از نظر مسائل
قانونی تبعاتی را با خود به همراه میآورد. به دلیل انبوه پروندههایی که در اداره
مهاجرت رد میشوند (به عبارت دیگر درخواست کننده ناصادق پنداشته میشود)، و به
دلیل رفتار پناهجویان ایرانی و غیر ایرانی (که از نگاه بسیاری از غربیها همگی یک
کشور محسوب میشوند!) چه قبل از پذیرفته شدن و چه بعد از پذیرفته شدن درخواست، شما
به عنوان یک پناهنده به عنوان «فردی که درباره همه چیز دروغ میگوید، مگر آن که
خلافش ثابت شود» شناخته خواهید شد. تحصیلات شما به رسمیت شناخته نخواهد شد، هرچند
اگر آن را ارزیابی و تایید کنند. سوابق کاریتان نادیده گرفته میشود (چون آنقدر
ادعاهای عجیب و غریب نادرست از مهاجرین اینچنینی شنیدهاند که شرطی شدهاند). به
عنوان یک پناهنده برای شما سطوح مشخصی از زندگی به عنوان پیش فرض انتخاب شده است و
سیستم شما را به سمت آن سطح سوق میدهد، مگر آن که در یک مبارزه تمام عیار جان
فرسا بتوانید خود را از این پیش فرض رها کنید. این تصور که من تحصیل کردهام، پس
در کشور مقصد به عنوان یک پناهجو زیر پایم فرش قرمز پهن میکنند، تصوری صحیح نیست.
نکته دیگری که توجه به آن ضروری است، قطع شدن ناگهانی ارتباط فرد با محیط و
فرهنگی است که در آن متولد شده و رشد یافته است. این آن نکتهای است که انسان را
به یاد تمثیل ماهی و آب میاندازد، این که ماهی تا زمانی که در آب است از اهمیت آن
خبر ندارد و زمانی کمبود آن را درک میکند که از آن بیرون بیفتد. از برخی زوایا
این حالت برای یک فرد مهاجر شبیه به کسی است که در یک سلول انفرادی زندانی میشود
(بدیهی است که این شبیه سازی مقداری اغراق آمیز است). در مثال فرد اسیر در زندان
انفرادی، فرد از تمام ارتباطات معمول روزمره خود محروم می شود، حتی ترکیب نور و
طول روز و شب او به هم میریزد (مقارن تغییرات آب و هوایی و تغییر الگوی شب و روز
در کشوری چون سوئد) و همه اینها فشاری روانی به او وارد می کند که میتواند تا
مرحله از هم گسیختگی روانی پیش رود. به همین شکل یک مهاجر در محیطی قرار می گیرد
که از «بسیاری» ابعاد از محیطی که در آن قرار داشته منقطع میشود و از این رو خطر سطوحی
از «افسردگی» او را تهدید میکند.
تفاوت اینجاست که یک مهاجر میتواند هر زمان که امکانش را بیابد سفری به ایران
بکند و مقداری از این فشار وارده بکاهد. اما این امکان برای یک پناهجو وجود ندارد.
یک پناهجوی ایرانی عموما (حال بنا بر واقعیت و یا بر اساس داستان ساختگی) مدعی است
که زندگیش در ایران در معرض تهدید بوده است و بنابراین راه سفر خود به ایران را
برای خود بسته است. روال رسیدگی به پرونده پناهجویی ممکن است سالها طول بکشد و در
تمام این سالها او در فضایی با مختصاتی فاصلهدار از آن چه با آن اشنایی دارد
ناچار است زندگی کند. اینجاست که این «سرزمین آرزوها» ممکن است برای او به زندانی
زیبا تغییر ماهیت بدهد.
غرب ممکن است سرزمین آرزوها باشد، اما برخورداری از مواهب آن از طرق سهل
الوصول و بدون زحمت غیر ممکن است. ما ممکن است به لطایف الحیل خود را به داخل کاخ
پادشاه برسانیم و خود را داخل آن مستقر کنیم اما اگر هویت شاهانه نداشته باشیم
حداکثر خدمتکار پادشاه و یا سرایدار خواهیم بود. حال طبیعی است که این سرایدار
تمثیلی ما لباسهای نسبتا فاخر متناسب با زندگی داخل قصر بپوشد و بنا بر ضرورت
همواره لبخند بر لب داشته باشد، اما ...
این درست است که بسیاری از افرادی که در «غرب» زندگی میکنند، از طریق
پناهندگی به این هدف رسیدهاند. اما این بخشی از اطلاعات است که ما داریم و از آن
سخن گفته میشود. بخشی که کمتر کسی از آن خبر دارد، مسیری است که هر کدام از این
افراد طی کردهاند و از آن مهمتر، درصد کسانی است که از این طریق اقدام کردهاند و
در این قمار خود موفق نبودهاند. درصدی که از نظر من قابل توجه است.
هستند البته کسانی که خود را به هر ترتیب به غرب میرسانند، با نوعی از زندگی
که برای خود میسازند و یا برایشان ساخته میشود راضی هستند و احیانا به آن مفتخر
هم هستند. هستند کسانی که پناهنده سیاسی میشوند با هزار خطر و تهدید که میگویند
حکومت ایران برایشان درست کرده است اما در اولین فرصت به ایران سفر میکنند، بی
هیچ خطری! هستند کسانی که در یک دوره کوتاه به فعالان سیاسی و یا حقوق بشری تبدیل
میشوند اما به محض این که «اقامت» خود را گرفتند همه چیز را فراموش میکنند. هستند
کسانی که با زندگی سیاه و از طرق غیرقانونی در غرب کسب معاش میکنند، مالیات نمیدهند
اما از محل مالیاتی که دیگران پرداخت میکنند تامین میشوند و آن را نشانه زرنگی
نیز میدانند. با چنین افرادی اگر صحبت کنید، البته که تصویر دیگری از زندگی در
غرب خواهند داد. مخاطب این نوشته کسانی که با چنین اشکالی از زندگی موافق هستند،
نیست.
یادآوری میکنم که این نوشته متمرکز بر مهاجرت از طریق پناهجویی است و احتمالا
افتراقاتی عمده با مهاجرت از سایر روشها دارد.
محسن نمکیان
نهم دی ماه 1392
بسیار بسیار متشکرم
پاسخحذف