مشغول خواندن
کتاب سیره ابن اسحاق (به روایت ابن هشام) هستم. اولین کتابی که درباره تاریخ اسلام
نوشته شده است و در دسترس است، حدود صد و پنجاه سال بعد از هجرت.
در بخشی از
کتاب، قبل از ولادت محمد، نویسنده داستان فردی به نام فایمیون را روایت میکند که
انسانی مسیحی، موحد و دارای کرامات بوده، مردم را شفا میداده است و از این طریق
مردم به دین او در میآمده اند. در بخشی از روایت، شخصی به نام عبدالله بعد از
مواجهه با او «مسلمان» می شود و بعد فایمیون قوانین «اسلام» را برای او توضیح میدهد.
ما احتمالا
هرگز نخواهیم دانست که آیا این اتفاقها واقعا رخ دادهاند و اگر رخ دادهاند آیا
به همین شکل رخ دادهاند و یا نه. و همچنین هرگز نخواهیم دانست که آیا در گفتگوی بین
فایمیون و عبدالله آیا کلماتی چون «مسلمان شدن» و یا «اسلام» رد و بدل شده است و یا
این که این ها را ابن اسحاق با ذهنیات خودش به روایت وارد کرده است.
اما این را میتوان
نتیجه گرفت که تا حدود دویست سال بعد از هجرت، یعنی زمانی که ابن هشام داشته کتاب
ابن اسحاق را بازنویسی میکرده است، موحد بودن یک فرد کافی بوده تا او را نه تنها
مسلمان بدانند بلکه باعث مسلمان شدن دیگران هم بدانند، با این که در زمان روایت هنوز
دین اسلام وجود نداشته است.
این تعریف از
اسلام امروزه از نظر مدعیان دین اسلام قابل قبول نیست. اینها برای صراحت «مسلمان»
نامیده شدن ابراهیم در قرآن کلی توجیهات و تفسیر میآورند. یک مسیحی موحد از نظر اینان
ممکن است آدم خوبی باشد اما مسیحیت با آمدن اسلام تمام شده پنداشته میشود و یک مسیحی
باید مسلمان شود تا رستگار شود! به عبارت دیگر تعریف چیزی که امروز به نام اسلام
معرفی میشود در طول زمان تغییر کرده است.
طبیعی است که
با توجه به نزدیکتر بودن از نظر زمانی، تعریفی که ابن اسحاق به شکل غیر مستقیم از
«اسلام» میدهد نزدیکتر به تعریفی است که محمد در تعالیم خود ارائه میکرده است.
کما این که
نشانههای «دین»ی به نام اسلام و هویتی به نام «مسلمان»ی برای اولین بار چیزی حدود
هفتاد سال بعد از وفات محمد در تاریخ یافت میشود.
معتقدم دین به
مفهومی که امروز شناخته میشود برساخته سیاستمداران در طول زمان است، که ابزاری
برای حکومت کردن و سلطه پیدا کرده بودند و الا نه مسیحا «دینی» به نام مسیحیت را
بنیانگذاری کرد و نه محمد «دینی» به نام اسلام!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر